مَلَکی آمد و شد مدّعی جان، خوش باش!
تو که رفتی شده این مرگ چه آسان، خوش باش!
لحظهی سوختنم کس که به دادم نرسید
قطرهی اشک من اکنون شده باران، خوش باش!
همهی «ما» شدن زندگیام از کف رفت
منِ «او» بوده به زعم تو شد «ایشان»، خوش باش!
منِ نادان که چه بیهوده به تو دل بستم
بعدِ عمری بشوی ناقض پیمان!؟ خوش باش!
...
باشد اینقدر اگر رنجش من میخواهی
تو و این همهمهی سیل رقیبان، خوش باش!
مسعود نصرتی (نوین)