آینهها و شبپرههای مشتاق را به من بده روشنی و شراب را آسمانِ بلند و کمانِ گشادهی پُل پرندهها و قوس و قزح را به من بده و راهِ آخرین را در پردهیی که میزنی مکرر کن.
□
در فراسوی مرزهای تنم تو را دوست میدارم.
در آن دوردستِ بعید که رسالتِ اندامها پایان میپذیرد و شعله و شورِ تپشها و خواهشها بهتمامی فرومینشیند و هر معنا قالبِ لفظ را وامیگذارد چنان چون روحی که جسد را در پایانِ سفر، تا به هجومِ کرکسهایِ پایاناش وانهد...
□
در فراسوهای عشق تو را دوست میدارم، در فراسوهای پرده و رنگ.
به سویم با لب خشک آمدی، با چشم تر رفتی حلالم کن که از سرچشمهی من تشنهتر رفتی
میان دلبران پابندی مهرت سرآمد بود چهها دیدی که با دل آمدی اما به سر رفتی
مگر با کوه خویشاوندی دیرینهای داری؟ که هرچه بیشتر سویت دویدم، پیشتر رفتی
تو را همشیرهی مهتاب میدانم که ماه آسا به بالینم سر شب آمدی وقت سحر رفتی
تو با باد شمالی نسبتی داری؟ که همچون او رسیدی بیصدا از راه دور و بیخبر رفتی
اسیرت کرده بودم فکر می کردم که عشق است این! قفس را باز کردم دانه بگذارم که در رفتی
تو مرغ نوپری، زودست جلد بام من باشی خدا پشت و پناهت باد اگر بیمن سفر رفتی
"علیرضا بدیع"
ارسال نظر
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند. اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
در فراسویِ مرزهای تنت تو را دوست میدارم.
آینهها و شبپرههای مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمانِ بلند و کمانِ گشادهی پُل
پرندهها و قوس و قزح را به من بده
و راهِ آخرین را
در پردهیی که میزنی مکرر کن.
□
در فراسوی مرزهای تنم
تو را دوست میدارم.
در آن دوردستِ بعید
که رسالتِ اندامها پایان میپذیرد
و شعله و شورِ تپشها و خواهشها
بهتمامی
فرومینشیند
و هر معنا قالبِ لفظ را وامیگذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایانِ سفر،
تا به هجومِ کرکسهایِ پایاناش وانهد...
□
در فراسوهای عشق
تو را دوست میدارم،
در فراسوهای پرده و رنگ.
در فراسوهای پیکرهایِمان
با من وعدهی دیداری بده.
اردیبهشتِ ۱۳۴۳
شیرگاه