آنقدر زندگی را سخت گرفتهام
که نمیتواند قدم از قدم بردارد
مسعود نصرتی (نوین)
گردن بزن ای دوست دلم را، که تسلاست
من هر چه کشیدم همه از این دل شیداست
در شهر کسی با من میخواره عجین نیست
بیچارگی روح من از دور هویداست
مطرود ز یاد همه، آوارهی هر کوی
این وضع غمانگیز همان آخر دنیاست
با هر که نشستیم به پیمانه برون ریخت
این کشتی پوسیده غمش بیش ز اینهاست
آه از گذر عمر که هر صبح به هر صبح
تنها هنرش زخم نوینی به دل ماست
شاعر:
مسعود نصرتی (نوین)
در حسرت موعود زمان بوده و هستیم
هر جمعه که شد باز همان بوده و هستیم
دعوت کند از هر که شود همره معراج
افسوس که ما بار گران بوده و هستیم
مسعود نصرتی (نوین)
در پیروی از نفس همه دست به دستیم
یک عدّهی مجرم که به توجیه نشستیم
چون کوزهگری بد که کند شرم ز محصول
هر آن چه که شد بر سر ابلیس شکستیم
مسعود نصرتی (نوین)
خسته شدن از این غزلهای ناتمام جا مانده در یادداشتهام، باعث شد که خودم رو مجبور به سرودن یک غزل کامل کنم، هر چند پر از عیب و اشکال:
یک گره از روسریات کم کنی
کل جهان را همه ماتم کنی
یا که مرا باز به عمق خطر
معرکهسازی، پی مرهم کنی
سیل رقیبان مرا فوج فوج
بخت مرا دشمن عالم کنی
تا که به جنگی شده سنگین به من
پشت مرا بیش ز این خم کنی
چشمچرانهای لعین، غرق ذوق
چشم مرا لایق شبنم کنی
بیشتر از این به تو امید بود
کاش به من لطف دمادم کنی
آهوی زیبای من، ای نازنین
غرق سکوتم نکند رم کنی
در تب و تابم که مرا با سخن
حدِاقل مَحرم یک غم کنی
قصه دلدادگیام را به تو
عدل نباشد ز دلت کم کنی
مسعود نصرتی (نوین)
آه سردی مانده در یک حسرت طولانی ام
ناامید از آشنایان، برده ای کنعانی ام
کاروان هر جا رسد قصد فروشم می کند
من چه کردم کاین چنین مستوجب حیرانی ام!؟
هر که را دیدم به فکر سرنوشت خویش بود
من در این غربتکده آماج صد ویرانی ام
عشق را باید که در باور بگنجانم ولی
یادگار زخم های کهنه ی پنهانی ام
زخم هایی کز نگاهی بی وفا آمد پدید
تا ابد خون می چکاند از دل بارانی ام
عاشقی را خط زنید از دفتر اشعار من
من دگر یک درددل از سینه ای توفانی ام
مسعود نصرتی (نوین)