منشور نفس

شعرواره‌های مسعود نصرتی (نوین)

منشور نفس

شعرواره‌های مسعود نصرتی (نوین)

منشور نفس

شاگردم و استاد تویی،‌ نکته بیاموز!

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات

۱۱ مطلب با موضوع «اشعار :: عشق» ثبت شده است

دلم تنهاتر از تنهاست در این ایّام طوفانی
خودت از هر کسی بهتر دلیلش را که می‌دانی

لبانم را به یک بوسه به هم می‌دوزی و ای کاش ...
تو تنها همدمی هستی که از صحبت گریزانی

مسعود نصرتی (نوین)

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۴ ، ۰۰:۳۸
مسعود نصرتی (نوین)


مَلَکی آمد و شد مدّعی جان، خوش باش!
تو که رفتی شده این مرگ چه آسان، خوش باش!

لحظه‌ی سوختنم کس که به دادم نرسید
قطره‌ی اشک من اکنون شده باران، خوش باش!

همه‌ی «ما» شدن زندگی‌ام از کف رفت
منِ «او» بوده به زعم تو شد «ایشان»، خوش باش!

منِ نادان که چه بیهوده به تو دل بستم
بعدِ عمری بشوی ناقض پیمان!؟ خوش باش!

...

باشد این‌قدر اگر رنجش من می‌خواهی
تو و این همهمه‌ی سیل رقیبان، خوش باش!


مسعود نصرتی (نوین)

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۴ ، ۱۵:۱۵
مسعود نصرتی (نوین)

دیری‌ست نگاهت به دل من زده پیوند
ای درخور تو مُلک بخارا و سمرقند

گیسو مفشان چون که به یغما ببرندش
هر کس که بر این شمسِ کهن سایه بیافکند

فتوای مشایخ همه تبدیل یقین شد
آن لحظه که خوردند به لب‌های تو سوگند

در فلسفه‌ی خلقت عالَم شده تثبیت
سخت است که از قامت رعنای تو دل کند

یک نظم نوین آر که شهری شده آشوب
کس نیست کند صید پریشان تو در بند


مسعود نصرتی (نوین)


ویرایش شده

برای بهتر شدن شعرم و به کمک برخی دوستان گرامی، تغییرات کوچکی در نسخه اولیه ی آن دادم


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۴۳
مسعود نصرتی (نوین)

عزیزِ جان بیا و دلبری کن
برایم بی‌عصا پیغمبری کن

تو که شعر مرا آتش کشیدی
بیا و گویشم را هم دری کن

ببین عشق مرا این‌گونه خالص
بچش یک بوسه، بعدش داوری کن

شنیدی عاشق از رونق بیافتد؟!
تو در بندش بگیر و زرگری کن

سکوت خانه محتاج نگاه است
به یک آری بیا و سروری کن


مسعود نصرتی (نوین)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۳۲
مسعود نصرتی (نوین)

ای کاش به آمال کهن جامه بپوشم
در راهِ به در کردنِ عشاق تو کوشم

رخصت بدهی در همه بازار بگویم
من نیز به رخسار تو آیینه‌فروشم


مسعود نصرتی (نوین)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۱۶
مسعود نصرتی (نوین)

می‌توانم قطره‌ای باشم ز اشک دیده‌ات
تکه برگی بر سر شاخی ز غم خشکیده‌ات

می‌توانم در هجوم سایه‌های سرد یأس
قلعه‌ای باشم برای قلب خنجر خورده‌ات

می‌توانم هیزمی باشم برای شعله‌ای
مرهمی بر دست از دست فریب رنجیده‌ات

می‌توانی چون نسیمی بید مجنون را به رقص
وابداری بهر درمان دل افسرده‌ات

می‌توانی خاطری باشی که در وقت دعا
یادم آید گرمی آغوش عطر آکنده‌ات

می‌شود در گیر و دار هجمه‌های زندگی
خانه‌ای از نو بسازیم بر غم پوسیده‌ات

می‌شود کل جهان را بین خود قسمت کنیم
مهر تو از آن من، باقی فدای دیده‌ات

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۳ ، ۱۴:۱۷
مسعود نصرتی (نوین)



هر روز مرا دیده‌ای و میل خزانی
تا کی به چنین عشق تو دائم نگرانی

آوای غریبی که به محراب دل افتاد
خواهی بکشی یا که به لب‌ها برسانی

سیبی است که بر شاخ درختی شده شیرین
خشکیده شود گر تو به چیدن نتوانی

در سایه این صبر به یخ گشته مبدّل
در سوز بمیرد چو تو نوری نفشانی

در کنج قفس ناله پرواز کند تا
آن روز بیایی و تو او را برهانی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۳ ، ۱۲:۲۹
مسعود نصرتی (نوین)



یک عمر شدم در طلب عشق تو مغموم
یک عمر شدی در همه‌ی ادعیه معلوم

یک عمر به زلفت نزدی شانه مبادا
کز نظم شود دلبری زلف تو مختوم

یک عمر به هر محکمه‌ای قلب بیامد
شد عاقبت از میل به لب‌های تو محکوم

یک عمر شده بارکش درد گرانَش
این عشق شده ظلم و دلم هم شده مظلوم

من پیرو بی‌چون و چرای دل خویشم
دیگر چه نیاز است پس این عشق به مأموم؟

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۳ ، ۱۱:۵۵
مسعود نصرتی (نوین)



دین و دل را می‌دهم، جانا تو کامم می‌دهی؟
ذرّه ذرّه با نوازش التیامم می‌دهی؟

بر لبانم بوسه‌ات شیرین‌ترین طعم‌هاست
عاشقی از بر کنم، بوسه مدامم می‌دهی؟

رسم کوی دلبران را گنجوی یادم بداد
کاسه‌ام را بشکنی، لیلی سلامم می‌دهی؟

شرح دردم شعله‌ی خورشید دنیا برفروخت
چون دلت آتش گرفت با دود پیامم می‌دهی؟

یا که می‌آیی برم با تاری از گیسوی خود
میلم افزون کرده و سودای دامم می‌دهی؟

چندی از فکر نبودت میگساری شد قضا
بر ادای واجبم، ساقی دو جامم می‌دهی؟

دیگران عطر تن محبوب خود بشنیده‌اند
تا چه وقت با ناز چشمک فکر خامم می‌دهی؟

لرزم از آن دم که گویی دلبری دیگر گزین
عاقبت ویران شوم یا که دوامم می‌دهی؟

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۳ ، ۲۲:۱۶
مسعود نصرتی (نوین)



گاه از سر دلتنگی‌ام این دل خرافی می‌شود
شانه برای دست من باری اضافی می‌شود*

در آسمان می‌گردم و این گشتنم، مه روی من
با قبله‌ی رخسار تو شیرین طوافی می‌شود

پلکم شبی سنگین شد و بی‌ دغدغه خوابش گرفت
جرمی که آن دم کرده‌ام دارد تلافی می‌شود

گاهی حسادت می‌کنم بر خطّ بین اشک و چشم
این خط میان من وَ تو دارد شکافی می شود

بازآ که هر چه گفته‌ام حتی همان که دل سرود
چون مایه وصلت نشد شعر گزافی می‌شود



* افتادن شانه از دست را نشانه آمدن مهمان می‌دانند.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۳ ، ۱۱:۵۷
مسعود نصرتی (نوین)