منم و شانهی انباشته از بار گناه
سرنوشتی که بشد با عملم تلخ و سیاه
منم و روزنهای نور فراسوی افق
منم و یک بغل از خیرهترین نوع نگاه
خبر از یوسف مصری که دگر بازنگشت
خون یک بره که بر پیرهنی گشت گواه
رقص یک بید که با باد پریشان شود و
یاد یک یار گذر کرده کند گاه به گاه
عاقبت در گروی شمعم و پروانه نصیب
سوزش چشم و دل سوختهای مملو ز آه
مسعود نصرتی (نوین)
من گنه کردهام و دل شده تاوانده آن
ای امان از غمِ جانسوزِ شرربار نهان
همه امید من این است کرم فرماید
ورنه هیچم به توان نیست به جز اشک روان
سالها میگذرد از پی هم لیک به من
عمر نوح رفته و من در پی آن کشتیبان
کاشکی در قفس از ناله بیافتم که مگر
صاحبم آید و من را ببرد گلشن جان
گنبدی یا که ضریحی که نشانی از او
بدهد بر دل سنگین شده از جور زمان
مسعود نصرتی (نوین)