حیرانی
آه سردی مانده در یک حسرت طولانی ام
ناامید از آشنایان، برده ای کنعانی ام
کاروان هر جا رسد قصد فروشم می کند
من چه کردم کاین چنین مستوجب حیرانی ام!؟
هر که را دیدم به فکر سرنوشت خویش بود
من در این غربتکده آماج صد ویرانی ام
عشق را باید که در باور بگنجانم ولی
یادگار زخم های کهنه ی پنهانی ام
زخم هایی کز نگاهی بی وفا آمد پدید
تا ابد خون می چکاند از دل بارانی ام
عاشقی را خط زنید از دفتر اشعار من
من دگر یک درددل از سینه ای توفانی ام
مسعود نصرتی (نوین)
نسخه اولیه (بدون ویرایش) این شعر رو قبلاً تحت عنوان «شاعر نیستم ...» ارسال کردم که اون رو هم برای دوستان قرار میدم:
مشق غم در وقت شب، چشمِ دلی بارانیام
بیکمک از هر که هست، مصدوم این ویرانیام
با خودم گفتم که شاید روز دیگر هم رسید
از همان دیروز خود، در خواهشم زندانیام
کاروان هر جا رسد قصد فروشم میکند
غربتی از روی جبر، جاماندهای کنعانیام
هر که را دیدم به فکر سرنوشت خویش بود
دیگران آغاز و من آن نقطهی پایانیام
شاعری را خط بزن از ابتدای نام من
من فقط یک درد دل از سینهای توفانیام