آه سردی مانده در یک حسرت طولانی ام
ناامید از آشنایان، برده ای کنعانی ام
کاروان هر جا رسد قصد فروشم می کند
من چه کردم کاین چنین مستوجب حیرانی ام!؟
هر که را دیدم به فکر سرنوشت خویش بود
من در این غربتکده آماج صد ویرانی ام
عشق را باید که در باور بگنجانم ولی
یادگار زخم های کهنه ی پنهانی ام
زخم هایی کز نگاهی بی وفا آمد پدید
تا ابد خون می چکاند از دل بارانی ام
عاشقی را خط زنید از دفتر اشعار من
من دگر یک درددل از سینه ای توفانی ام
مسعود نصرتی (نوین)