منشور نفس

شعرواره‌های مسعود نصرتی (نوین)

منشور نفس

شعرواره‌های مسعود نصرتی (نوین)

منشور نفس

شاگردم و استاد تویی،‌ نکته بیاموز!

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات

۷ مطلب با موضوع «اشعار :: طنز» ثبت شده است



تو که رفتی جوانی هم بشد طِی
بهارم گم شده بعد از همان دِی

مرا ول کرده بودی در جنونم
که من همدم شوم با تکّه‌ای نِی!؟

مگر حرف بدی بود صرفه‌جویی؟!
چرا می‌خواهی از من سستی پِی؟

مرا با دسته چک کردی برابر
ندارد ارزشی بیشتر ز یک شی

تو که راضی به تشویش من هستی
قبول است جشن پرخرج، تو بگو کِی؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۳ ، ۱۲:۲۵
مسعود نصرتی (نوین)



دیروز خبر از دعوت مهمان بشنیدم
زانوی غم از فکر خریدش به برم شد

ناچار به کیف زن خویش قصد بکردم
زان مبلغ خرده به دو صد جان به درم شد

با سختی خاصی که به تشریح نگنجد
من میوه خریدم ولیکن دردسرم شد

بگذار نگویم که ز مهمان چه شنیدم
آنچه که نبود لایق خویش و پدرم شد

معشوقه دگر من نپذیرد به غلامی
دیدی که به یکباره چطور خاک به سرم شد

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۰:۴۲
مسعود نصرتی (نوین)




ز دست دیده و دل هر دو فریاد
که هر چه من درآرم او دهد باد

ز بحث هم‌عروسش طاقتم نیست
به روز و شب نباشم اندکی شاد

نویسم یک رمان در شرح اقساط
که شاید او بخواند کم زند داد

مرا باشد حقوقی کارمندی
همین اوضاع منزل کرده است حاد

خدایا این عروسان را تو دریاب
پشیمان گشته‌ است آنکه مرا زاد


 

هم‌‌عروس همان جاری یا همسران دو برادر هستند.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۳ ، ۱۳:۰۲
مسعود نصرتی (نوین)

نقیضه‌سرایی بر یکی از غزل‌های مشهور حافظ که با این بیت شروع میشه:     

ما ز یاران چشم یاری داشتیم        خود غلط بود آنچه می‌پنداشتیم




ما به فیسبوک اعتمادی داشتیم
خود غلط بود آنچه می‌پنداشتیم

تا که لیست دوستان کی پر شود
حالیا رفتیم و لینک میذاشتیم

گفت و گو بر ظلم آمریکا نبود
ور نه حالا ماجراها داشتیم

شیوه صحبت فریب دوست بود
ما خطا کردیم و عشق انگاشتیم

گنجه عکست نه خود شد دلفروز
ما تب لذت بر او بگماشتیم

بوسه‌ها رفت و شکایت کس نکرد
جانب عفت فرو بگذاشتیم

گفت تو خود دادی به ما دل عاجزا
ما محصل بر کسی نگماشتیم

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۲ ، ۰۲:۲۲
مسعود نصرتی (نوین)




ای که از دست رفته‌ای بر مهر یار
چون به سختی‌ها رسی، طاقت بیار

عاشقی چون چاه کنعان است، رفیق
جز به یوغ بردگی نتوان فرار

ابتدای شاهی‌ات این بردگی است
پس دو بال عاشقی را خوش بدار

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۲ ، ۰۹:۳۲
مسعود نصرتی (نوین)



 طغیان  برکه   را  چون  خوشی‌ام   می‌دانند         آوای    دل   غمزده‌ام    ابوعطا   می‌نامند
 قدر آن چشم مشبک جز خودم کس درنیافت         این شکم منتظر است، چرا تو را می‌رانند!؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۲ ، ۱۰:۳۳
مسعود نصرتی (نوین)

لحن این شعرم کمی تند است اما به نظرم در خور به اصطلاح کدخدای دهکده جهانی،‌ باشد.



    کدخدا گفته که ما سایت اراک می‌بندیم           غلطی  کرده  که  ما بر پدرش می‌خندیم
    کدخدا  اَر شکری بود و تواَش باز خوردی           زنگ آخر دم در وایسا که خوب می‌جنگیم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۲ ، ۱۰:۴۲
مسعود نصرتی (نوین)