دلتنگش شدهام!
کنج خلوت یک اتاق
تکیه به دیوار
شروع که میشد، پایانی نداشت مگر آنکه خودش بخواهد
حرفهایش را در سکوت میزد
خیالم را پرواز میداد
تنها من و او
دلبستهتر از دو دوست
سالهاست ...
سالهاست طعم خوش لحظات با او بودن را فراموش کردهام
گذشتهای پر از وجودش و حالی پر از نبودنش
کاش گذشته را در حال زنده میکردم
کاش دوباره بر او چشم میدوختم
نگاهم خسته است
از دیدن آنهایی که میخواهند جایش را پر کنند
افکارم بغض کردهاند
میخواهم بازهم مرا با خود ببرد
ببرد به بلندترین جایی که گامهای بشر از فتح آن عاجز است
جایی فراتر از دلمشغولیهای زندگی
ساعتی، دقیقهای و یا حتی لحظهای ...
دلتنگش شدهام!
بدجور دلتنگش شدهام!
کنج خلوت یک اتاق
تکیه به دیوار
شروع که میشد، پایانی نداشت مگر آنکه خودش بخواهد
حرفهایش را در سکوت میزد
خیالم را پرواز میداد
تنها من و او
دلبستهتر از دو دوست
سالهاست ...
سالهاست طعم خوش لحظات با او بودن را فراموش کردهام
گذشتهای پر از وجودش و حالی پر از نبودنش
کاش گذشته را در حال زنده میکردم
کاش دوباره بر او چشم میدوختم
نگاهم خسته است
از دیدن آنهایی که میخواهند جایش را پر کنند
افکارم بغض کردهاند
میخواهم بازهم مرا با خود ببرد
ببرد به بلندترین جایی که گامهای بشر از فتح آن عاجز است
جایی فراتر از دلمشغولیهای زندگی
ساعتی، دقیقهای و یا حتی لحظهای ...
دلتنگش شدهام!
بدجور دلتنگش شدهام!