من خرده هنر در دل خود طبع ندانم
نظم کلمات در سخنم شعر نخوانم
گاهی که ز کنج دلکم اشک بجوشد
از تنگی دل بر ورقی مشق برانم
آنقدر به قلم نقشه دلدار ببافم
تا مست شده وز غم خود جان برهانم
در کسوت شوخی و به طنّازی منظوم
دل را بفریبم که دلش بازستانم
گر حرم نداشت در نظرش غصّه مادام
عمری به غزلهای غمم غرقه بمانم
روزی به دو صد توبه ز او رحم بجویم
کز عاقبت عمر نوین دلنگرانم