خواهم که شوم همدم غمدیده باران
آلوده به اشکی که مرا کرده غزلخوان
چون شعر غریبی که به وزنی شده ناکام
قلبم شده در لرزش چشمان تو ویران
در دامنه افتاده ز پا تا که بیایی
چون دیر رسی درّه شود صاحب این جان
درمان مرا مرگ مگر چاره بیابد
یا آنکه طبیبی که کند زلف پریشان
کافیست ز انبوه بلا شعر سرودن
دیوانه نباید به جنونش کند اذعان
آلوده به اشکی که مرا کرده غزلخوان
چون شعر غریبی که به وزنی شده ناکام
قلبم شده در لرزش چشمان تو ویران
در دامنه افتاده ز پا تا که بیایی
چون دیر رسی درّه شود صاحب این جان
درمان مرا مرگ مگر چاره بیابد
یا آنکه طبیبی که کند زلف پریشان
کافیست ز انبوه بلا شعر سرودن
دیوانه نباید به جنونش کند اذعان