به دلم عهد بکردم که ز عشق دم مزنم
ببرم من سر این لَغ که چه پیمانشکن است
من به مجنون بدهم حق که بدین عشرت عشق
نتوان صبر بکردن که چه افسونفکن است
تو ز راز دل من هیچ نفهمی مگر آن
که به یک دم نشود بلکه هزاران سخن است
لغت از بهر بیانش خجل از تقصیر است
به دلت عطر بباید که چو مشک ختن است
به یقین تحفه رب است که بر این شور گزاف
به هزار شعر سرایند و چو گنجی کهن است
ای خدا شکر که دانم ز سر رأفت و رحم
این چنین درّ گرانی به دل همچو من است
ببرم من سر این لَغ که چه پیمانشکن است
من به مجنون بدهم حق که بدین عشرت عشق
نتوان صبر بکردن که چه افسونفکن است
تو ز راز دل من هیچ نفهمی مگر آن
که به یک دم نشود بلکه هزاران سخن است
لغت از بهر بیانش خجل از تقصیر است
به دلت عطر بباید که چو مشک ختن است
به یقین تحفه رب است که بر این شور گزاف
به هزار شعر سرایند و چو گنجی کهن است
ای خدا شکر که دانم ز سر رأفت و رحم
این چنین درّ گرانی به دل همچو من است