آغوش چون وا میکند من دیر اجابت میکنم
ترسم به دل افتاده که این واجبم نبود قضا!؟
مسعود نصرتی (نوین)
دیریست نگاهت به دل من زده پیوند
ای درخور تو مُلک بخارا و سمرقند
گیسو مفشان چون که به یغما ببرندش
هر کس که بر این شمسِ کهن سایه بیافکند
فتوای مشایخ همه تبدیل یقین شد
آن لحظه که خوردند به لبهای تو سوگند
در فلسفهی خلقت عالَم شده تثبیت
سخت است که از قامت رعنای تو دل کند
یک نظم نوین آر که شهری شده آشوب
کس نیست کند صید پریشان تو در بند
مسعود نصرتی (نوین)
ویرایش شده
برای بهتر شدن شعرم و به کمک برخی دوستان گرامی، تغییرات کوچکی در نسخه اولیه ی آن دادم
عزیزِ جان بیا و دلبری کن
برایم بیعصا پیغمبری کن
تو که شعر مرا آتش کشیدی
بیا و گویشم را هم دری کن
ببین عشق مرا اینگونه خالص
بچش یک بوسه، بعدش داوری کن
شنیدی عاشق از رونق بیافتد؟!
تو در بندش بگیر و زرگری کن
سکوت خانه محتاج نگاه است
به یک آری بیا و سروری کن
مسعود نصرتی (نوین)
ای کاش به آمال کهن جامه بپوشم
در راهِ به در کردنِ عشاق تو کوشم
رخصت بدهی در همه بازار بگویم
من نیز به رخسار تو آیینهفروشم
مسعود نصرتی (نوین)