با آنکه دلم رنگ به رخسار ندارد
دیگر به تپشهای خود اصرار ندارد
با آنکه زمین پیش دو چشمم برهوت است
آنقدر که گل هم دل انکار ندارد
با آنکه شبم نور سحر رفته ز یادش
حتّی به خیال رغبت دیدار ندارد
با آنکه به عقل شعر سرایم نه ز احساس
بگذار بگویند سر هشیار ندارد
این موج مرا بر لب ساحل نرساند
جز صخره به من هیچ کسی کار ندارد
دیگر به تپشهای خود اصرار ندارد
با آنکه زمین پیش دو چشمم برهوت است
آنقدر که گل هم دل انکار ندارد
با آنکه شبم نور سحر رفته ز یادش
حتّی به خیال رغبت دیدار ندارد
با آنکه به عقل شعر سرایم نه ز احساس
بگذار بگویند سر هشیار ندارد
این موج مرا بر لب ساحل نرساند
جز صخره به من هیچ کسی کار ندارد