منشور نفس

شعرواره‌های مسعود نصرتی (نوین)

منشور نفس

شعرواره‌های مسعود نصرتی (نوین)

منشور نفس

شاگردم و استاد تویی،‌ نکته بیاموز!

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دل» ثبت شده است

با آنکه دلم رنگ به رخسار ندارد
دیگر به تپش‌های خود اصرار ندارد

با آنکه زمین پیش دو چشمم برهوت است
آنقدر که گل هم دل انکار ندارد

با آنکه شبم نور سحر رفته ز یادش
حتّی به خیال رغبت دیدار ندارد

با آنکه به عقل شعر سرایم نه ز احساس
بگذار بگویند سر هشیار ندارد

این موج مرا بر لب ساحل نرساند
جز صخره به من هیچ کسی کار ندارد

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۳ ، ۰۹:۲۹
مسعود نصرتی (نوین)



یک عمر شدم در طلب عشق تو مغموم
یک عمر شدی در همه‌ی ادعیه معلوم

یک عمر به زلفت نزدی شانه مبادا
کز نظم شود دلبری زلف تو مختوم

یک عمر به هر محکمه‌ای قلب بیامد
شد عاقبت از میل به لب‌های تو محکوم

یک عمر شده بارکش درد گرانَش
این عشق شده ظلم و دلم هم شده مظلوم

من پیرو بی‌چون و چرای دل خویشم
دیگر چه نیاز است پس این عشق به مأموم؟

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۳ ، ۱۱:۵۵
مسعود نصرتی (نوین)



گاه از سر دلتنگی‌ام این دل خرافی می‌شود
شانه برای دست من باری اضافی می‌شود*

در آسمان می‌گردم و این گشتنم، مه روی من
با قبله‌ی رخسار تو شیرین طوافی می‌شود

پلکم شبی سنگین شد و بی‌ دغدغه خوابش گرفت
جرمی که آن دم کرده‌ام دارد تلافی می‌شود

گاهی حسادت می‌کنم بر خطّ بین اشک و چشم
این خط میان من وَ تو دارد شکافی می شود

بازآ که هر چه گفته‌ام حتی همان که دل سرود
چون مایه وصلت نشد شعر گزافی می‌شود



* افتادن شانه از دست را نشانه آمدن مهمان می‌دانند.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۳ ، ۱۱:۵۷
مسعود نصرتی (نوین)



من خرده هنر در دل خود طبع ندانم
نظم کلمات در سخنم شعر نخوانم

گاهی که ز کنج دلکم اشک بجوشد
از تنگی دل بر ورقی مشق برانم

آنقدر به قلم نقشه دلدار ببافم
تا مست شده وز غم خود جان برهانم

در کسوت شوخی و به طنّازی منظوم
دل را بفریبم که دلش بازستانم

گر حرم نداشت در نظرش غصّه مادام
عمری به غزل‌های غمم غرقه بمانم

روزی به دو صد توبه ز او رحم بجویم
کز عاقبت عمر نوین دل‌نگرانم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۳ ، ۱۶:۵۰
مسعود نصرتی (نوین)



به دلم عهد بکردم که ز عشق دم مزنم
ببرم من سر این لَغ که چه پیمان‌شکن است

من به مجنون بدهم حق که بدین عشرت عشق
نتوان صبر بکردن که چه افسون‌فکن است

تو ز راز دل من هیچ نفهمی مگر آن
که به یک دم نشود بلکه هزاران سخن است

لغت از بهر بیانش خجل از تقصیر است
به دلت عطر بباید که چو مشک ختن است

به یقین تحفه رب است که بر این شور گزاف
به هزار شعر سرایند و چو گنجی کهن است

ای خدا شکر که دانم ز سر رأفت و رحم
این چنین درّ گرانی به دل همچو من است

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۲ ، ۱۰:۰۸
مسعود نصرتی (نوین)