منشور نفس

شعرواره‌های مسعود نصرتی (نوین)

منشور نفس

شعرواره‌های مسعود نصرتی (نوین)

منشور نفس

شاگردم و استاد تویی،‌ نکته بیاموز!

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات

۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق» ثبت شده است



دین و دل را می‌دهم، جانا تو کامم می‌دهی؟
ذرّه ذرّه با نوازش التیامم می‌دهی؟

بر لبانم بوسه‌ات شیرین‌ترین طعم‌هاست
عاشقی از بر کنم، بوسه مدامم می‌دهی؟

رسم کوی دلبران را گنجوی یادم بداد
کاسه‌ام را بشکنی، لیلی سلامم می‌دهی؟

شرح دردم شعله‌ی خورشید دنیا برفروخت
چون دلت آتش گرفت با دود پیامم می‌دهی؟

یا که می‌آیی برم با تاری از گیسوی خود
میلم افزون کرده و سودای دامم می‌دهی؟

چندی از فکر نبودت میگساری شد قضا
بر ادای واجبم، ساقی دو جامم می‌دهی؟

دیگران عطر تن محبوب خود بشنیده‌اند
تا چه وقت با ناز چشمک فکر خامم می‌دهی؟

لرزم از آن دم که گویی دلبری دیگر گزین
عاقبت ویران شوم یا که دوامم می‌دهی؟

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۳ ، ۲۲:۱۶
مسعود نصرتی (نوین)



گاه از سر دلتنگی‌ام این دل خرافی می‌شود
شانه برای دست من باری اضافی می‌شود*

در آسمان می‌گردم و این گشتنم، مه روی من
با قبله‌ی رخسار تو شیرین طوافی می‌شود

پلکم شبی سنگین شد و بی‌ دغدغه خوابش گرفت
جرمی که آن دم کرده‌ام دارد تلافی می‌شود

گاهی حسادت می‌کنم بر خطّ بین اشک و چشم
این خط میان من وَ تو دارد شکافی می شود

بازآ که هر چه گفته‌ام حتی همان که دل سرود
چون مایه وصلت نشد شعر گزافی می‌شود



* افتادن شانه از دست را نشانه آمدن مهمان می‌دانند.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۳ ، ۱۱:۵۷
مسعود نصرتی (نوین)



آن گونه ندوز چشم که من مأمورم
من به تفتیش عقاید همه جا مشهورم

راستش را تو بگو دل به چه کس باخته‌ای
این نه زردی مرض بود که ز حیلت دورم

داغ عشقی که تو از دیدن آن نالانی
من ز دوران جوانی به تبش رنجورم

گر تو در اول راه از سخنش واماندی
من به عمری ز لب سرخ فسون مسحورم

آن همه زلف سیاه در دل خود تاباندی
من به بوی ختن زلف سیاه مخمورم

ای فرود آمده از قامت رعنای به قبر
من به قد قامت خویش در بر او مسرورم

از نشان دل و دلبر سخنی هیچ مپرس
شرح دلدار چو بگویم که به لب ممهورم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۳ ، ۱۰:۲۹
مسعود نصرتی (نوین)



در طینت خود میل وزان می‌بینم
یک گرگ فروخفته به جان می‌بینم

لیک از کرم و حکمت آن صورتگر
من گوهر عشق وجه ضمان می‌بینم

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۲:۱۴
مسعود نصرتی (نوین)



به دلم عهد بکردم که ز عشق دم مزنم
ببرم من سر این لَغ که چه پیمان‌شکن است

من به مجنون بدهم حق که بدین عشرت عشق
نتوان صبر بکردن که چه افسون‌فکن است

تو ز راز دل من هیچ نفهمی مگر آن
که به یک دم نشود بلکه هزاران سخن است

لغت از بهر بیانش خجل از تقصیر است
به دلت عطر بباید که چو مشک ختن است

به یقین تحفه رب است که بر این شور گزاف
به هزار شعر سرایند و چو گنجی کهن است

ای خدا شکر که دانم ز سر رأفت و رحم
این چنین درّ گرانی به دل همچو من است

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۲ ، ۱۰:۰۸
مسعود نصرتی (نوین)




ای که از دست رفته‌ای بر مهر یار
چون به سختی‌ها رسی، طاقت بیار

عاشقی چون چاه کنعان است، رفیق
جز به یوغ بردگی نتوان فرار

ابتدای شاهی‌ات این بردگی است
پس دو بال عاشقی را خوش بدار

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۲ ، ۰۹:۳۲
مسعود نصرتی (نوین)



چند صباحی است که خواب‌هایم دلرباترند
تفاوتشان ناچیز است:
یا تو در آنی، یا نشانی از تو در آن است
تعبیر خواب را از بر کرده‌ام
چقدر ساده تعبیر می‌کنند این همه پیچیدگی را، زندگی‌ را، آشفتگی را
تنها با دو کلمه: عاشق شده‌ای

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۲ ، ۱۶:۱۸
مسعود نصرتی (نوین)