عزیزِ جان بیا و دلبری کن
برایم بیعصا پیغمبری کن
تو که شعر مرا آتش کشیدی
بیا و گویشم را هم دری کن
ببین عشق مرا اینگونه خالص
بچش یک بوسه، بعدش داوری کن
شنیدی عاشق از رونق بیافتد؟!
تو در بندش بگیر و زرگری کن
سکوت خانه محتاج نگاه است
به یک آری بیا و سروری کن
مسعود نصرتی (نوین)