شب، خصلت غریبنوازی روزگار است
مردمِ به ظاهر آشنای روز، همه در تاریکی شب غریبهاند
کوچه
تنفرسوده گامهاست؛ لطافت نور چراغها آرامَش میکند تا به
لالایی جیرجیرکها بخوابد
سکوت کوچه، غربت را میخواند
کسی میآید
زمزمه قدمها
نوسان عبور را طنینانداز میکند
صدا نزدیکتر میشود؛ سنگینیاش گوشم را آزرده است؛ به اتاقم پناه میبرم
پشت پنجره امنترین
افق دنیا است
دوست دارم در چشمان زیبایی خیره شوم
خورشید برایم زیبا نیست
جاذبه
مهتاب کلمات را در ذهنم میرقصاند:
زیبا، نقرهگون، دلربا ...
من به دیدن قرص ماه
مجنون میشوم
خط اتصال خیال من و ماه را جز تکه ابری بیخبر از قصهیمان نمیتواند بگسلد
ماه محبوبه من است
سیریناپذیری دیدگانم
خرده مگیرید؛ آری
من
ماه را میستایم