مردن نه همین است که دم بازدمش نیست
روحت که شود همدم یأس، مردهترینی
مسعود نصرتی (نوین)
زردی خیس خزان است تو را می بینم
وقت افتادن آن برگ تو را می بینم
هر چقدر میل به اوج بال و پرم را افزود
بر سر کنگرهی ارگ تو را می بینم
آن قدر با من بیهوده انیسی حتی
در پس آینه ای مرگ تو را می بینم